یاس

ساخت وبلاگ

باز دوباره با نگاهت

این دل من زیرو رو شد

باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد

 

دل دوباره زیرو رو شد

با تموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو

میگی عاشقت میمونم

میگم عشق آخری تو

حرفتو داری میگی تو

میدونی حالم این روزا بدتر از همست

آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست

قول بده که تو از پیشم نری

واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست

میمیرم بری آخرین دفعست

پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم

دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم

راستشو بگو این یه بازیه

نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه

صحنه سازیه این یه بازیه

♫♫♫

بی هوا نوازشم کن اشک و غصه هامو کم کن

با نگاه بی قرارت باز دوباره عاشقم کن

اشک و غصه هامو کم کن

قلب من بهونه داره حرف عاشقونه داره

راه دیگه ای نداره غیر از اینکه باز دوباره

سر رو شونه هات بزاره

میدونی حالم این روزا بدتر از همست

آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست

قول بده که تو از پیشم نری

واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست

میمیرم بری آخرین دفعست

پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم

دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم

راستشو بگو این یه بازیه

نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه

صحنه سازیه این یه بازیه..

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 50 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 40 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 76 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 44 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 74 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

توی قصابی بودم که یه پیرزن آومد تو و یه گوشه وایستاد یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم . آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه . قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه! قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟ جوون گفت اّره

- سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه. اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد . یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن. پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟  جوون گفت: چرا پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه . بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 44 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

 

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. توی این مراسم سردبیرهای روزنامه محلی حضور داشت.

سردبیر می پرسه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره میگه برای روشن کردن ذهن شما خاطره ای از دوران ماه عسل رو براتون تعریف میکنم:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب و رام بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب همسرم ناگهانی همسرم رو از زین پایین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” و دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.

بعد از طی مسافتی دوباره همون اتفاق تکرار شد. این بار نیز همسرم با آرامش به اسب نگاهی انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم.

تا اینکه اسب برای سومین بار همسرم رو زمین انداخت و همسرم این بار با آرامش هفت تیرش را از کیف بیرون آورد و با آرامش به اسب شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟  همسرم با آرامش نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولته”

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 41 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

یکی نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه باز ازش جلو زد!

دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!

طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله داداش. خدا پدرت رو بیامرزه واستادی. آخه كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت.

نتیجه: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده.

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 37 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.وقتي كه دقيق نگاه كرد، چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود.زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد يك غول بزرگ پديدار شد.زن پرسيد: حالا مي تونم سه آرزو بكنم؟

غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده است و بيشتر از يك آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چيه؟

زن گفت: در اين صورت من مايلم در خاورميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت: نگاه كن. اين نقشه را مي بيني؟ اين كشورها را مي بيني؟ من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهاي متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

غول نگاهي به نقشه كرد و گفت: ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها. يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.

زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: من هرگز نتوانستم مرد ايده آلم را ملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه به من خيانت نكنه و عاشق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه. ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.

غول مقداري فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم.

 

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 35 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد.راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم.اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم .تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت . و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت . در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » .

مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد.دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید.


لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم !!!

یاس...
ما را در سایت یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارسا مروتی capitanfarhad بازدید : 33 تاريخ : شنبه 13 ساعت: :